سخنرانی ٦/٥/٢٠٠٦ استراسبورگ
پيشدرآمد
واژهها مهآلود شدهاند. مفاهيم سياسی به خدمت حاكميت اعتقاد بر واقعيت در آمدهاند. سادهانديشی اعتقادی در فضائی وهم آلود ، خرد گرائی را پس میراند. واقعيت چند بعدی، يك بعدی میشود. مبارزه با امپرياليسم به نياز ذهن و روان به مبارزهی مطلق با دشمن مطلق - شيطان - پاسخ میدهد. حقيقت فانوسی دريائی در مكانی دوردست است كه كَشتی پيروان را به خود فرا میخواند. حاكميت اعتقادی از مبارزهی دشمنان معتقدش عليه خود حتا سود میجويد. مبارزين غير اعتقادی نيز مبارزه را چنان با مسائل شخصی و منافع گروهی خويش میآميزند كه ميدان تنها برای مبارزين اعتقادی خالی میماند. در اين ميان برای مردم جز اميدهای سوخته و اعتمادهای از دست رفته چيزی باقی نمیماند. پس امروز به جناحی از جمهوری دينی و روز ديگر به فردی از گروه حاكم، با دلخوشی به اين كه اختلافی ناچيز با گروه حاكم دارد، به ناچار دل میبندند و آراء خود را به او میبخشند تا بحران عميق انسانی و اجتماعی دوران ما را به نمايش بگذارند. همه با هم، همچنان كه امام راحل فرمودند، يعنی دوست و دشمنِ حاكميت، تقوای آزادی را لگد مال میكنند و در اين ميان استثنائیترين حاكميت تاريخ، به رغم دشمنی با تاريخ، در فضائی سخت مه آلوده پا برجا میماند.
پردهی اول: واقعيت دوم ارسطو حقيقت را انطباق تصوير ذهنی با واقعيت میداند. بنا بر اين تعريف، حقيقت گوهر مستقلی نيست، بلكه درستی برداشت ذهن است از عين، ولی برداشت ديگری نيز وجود دارد كه مطابق آن حقيقت نه در فاصله يا رابطه ميان ذهن و عين، بلكه در مكان فرضی معينی قرار دارد كه ميتوان به آن رسيد. يعنی مكان فرضی او را از امكان رسيدن به او میتوان درك كرد. اين فرض كه حقيقت در جائی بيرون از پديدهها قرار دارد، با اين فرض كه حقيقت در ذات و كنه پديدههاست، از نظر شناختی تناقضی ندارد. چون امكان رسيدن به حقيقت به آنها شباهت میبخشد. حقيقت چه درونی، يعنی در ذات يا كنه واقعيت باشد، و چه بيرونی، يعنی در آنسوی واقعيت، و چه بيرونی اما در آينه پديدارها متجلی، در هر حال يك مكان انتزاعی دارد كه انبوه رهسپاران به سوی آن حركت میكنند. با اين ترتيب حقيقت گوهر پيچيدهی غير قابل شناختی نيست. برعكس هستی خود را از منطق ذهنهای ساده میگيرد. يعنی ذهن ساده زمان را از او میستاند تا مكانی انتزاعی به او ببخشد. و چون مكان او انتزاعی است راه رسيدن به او از وهم میگذرد. يعنی ذهن ساده است كه حقيقت را به تاريخ وارد میكند تا آن را غير تاريخی يا فوق تاريخی كند. افزون بر اين در هر سه فرض، واقعيت مزاحمِ دستيابی به حقيقت است. به همين دليل برای دستيابی به حقيقت به يك واقعيت دوم نياز است كه به تدريج جای خودِ واقعيت را میگيرد. تا به حقيقت، يعنی به واقعيت مطلق و متعالی بدل شود. واقعيت دوم يا يك تصوير، يا مجموعهای از تصويرهاست كه از منطبق نبودنِ برداشت ذهن با واقعيت به هستی میآيد. راه رسيدن به حقيقت از كانالِ اين عدم انطباق میگذرد. پس واقعيت دوم را میتوان كپی واقعيت يا پيش-حقيقت ناميد. ولی چرا راه حقيقت از كانال واقعيت دوم میگذرد؟ به اين دليل كه جايگاه واقعيت دوم در اعتقاد و تمايل ذهن است و نه در خود واقعيت. و اين، راه رسيدن به حقيقت را هموار میكند. راهی كه موجوديت حقيقت در گرو آن است. يعنی حقيقت بوسيلهی راهی كه به او ختم میشود، شناخته میشود. بدون اين راه او وجود نمیداشت. پس حقيقت به اين دليل مكانی انتزاعی را پر میكند كه در پايان يك راه قرار میگيرد. به بيان ديگر او هستی خود را به پيروان ثابت قدم خويش مديون است. يعنی او قائم به هستی پيروان خويش است و نه به ذات خويش. اكنون واقعيت دوم را در مثالهای زير پی بگيريم: واقعيت جامعهی سرمايهداری از مجموعهای از مشخصههای خوب و بد- به تعبير رايج - شكل میگيرد: آزادی در استثمار در كنار آزادی مطبوعات، بيان، افكار و اعتصاب قرار دارد و روابط غير انسانی نيز در آن فراوان است. و با اين همه در جامعهی سرمايه داری، به اين گونه كه هست، نمیتوان انقلاب كرد. يعنی نميتوان برای دست يافتن به حقيقتِ مطلوب اين واقعيت را نفی كرد. ولی میتوان با لنزی مناسب - در خدمت رسيدن به هدف معينی - تصويری از اين واقعيت برداشت و بر اساس اين تصوير در پی انقلاب بود. تصويری كه در آن اعتصاب نيم بند و فرمايشی است؛ آزادی بيان دستكاری شده است؛ و جز آن. اين تصوير از كنه و ذات واقعيت بيرون میآيد و حقيقتِ جامعهی سرمايه داری را پس از پس زدن واقعيتهای آن، نشان میدهد. يعنی پس از پس زدنِ دموكراسی كه ”در زمرهی ظواهر آن است“. يعنی برای رسيدن به حقيقت بايد واقعيت را دريد و از كنه آن واقعيتی حقيقی بيرون آورد. مثالی ديگر: كمونيستهائی كه دهها سال در كشورهای سوسياليستی زندگی كرده بودند، اين نكته را كه وضع مسكن در برخی از آنها رقت بار تر از ايران دوران پهلوی بود، نميتوانستند ببينند. يعنی شناسههای منفی واقعيت توسط وجدان اعتقادی از معرض ديد آنان حذف میشد و به كنه آن نفوذ میشد تا واقعيت ديگری - واقعيت دوم - زاده شود. مثالی ديگر: اسلام گرايان جزمی از زندگی مردم در جامعهی غربی تصويری چونان يك محل فساد عمومی را بر میدارند. يعنی زندگی مردمی متمدن در واقعيت يك فرهنگ بالاتر توسط واقعيتی دوم نا ديده میماند تا راه رسيدن به آن مكان مفروض -حقيقت- گشوده شود. در قرون ميانی مسيحی ميان رئاليستها و نوميناليستها يك جدل مفهومی (1) جريان داشت مطابق نظر رئاليستها مفهوم گرچه از تعميم ويژگیهای جزءهای مشخص (2) بوجود میآيد ولی بر جزء مشخص يعنی بر واقعيت اولويت دارد. رئاليستها مفهوم بدست آمده از واقعيت را با صفتِ واقعی كه به آن میدادند، با تمايل و اعتقاد خود میآميختند يعنی آن را ارزشی و مذهبی میكردند و بر واقعيت مسلط میكردند. تازه به نظر آنها واقعيت يعنی جزء مشخص، بسته به ميزانی كه مفهوم واقعی را تجلی میدهد، واقعی میشود، يعنی حقيقت پيدا میكند. پس رئاليستها رئاليست بودند نه به اين دليل كه به اصالت واقعيت باور داشتند، بلكه به اين سبب كه طرفدار اصالت "واقعی" كه صفت مفهوم است بودند. يعنی جهان آنها جهان مفهومهای واقعی بود. به همين دليل فلسفهی آنان را رئاليسم مفهومی (3) مینامند. از راه اين رئاليسم مفهومی واژهی واقعيت مه آلود میشود. رئاليسم مفهومی ريشهی فلسفی و قرون وسطائی مه آلود كردن واژهها در فرهنگ سياسی ما است. در برابر رئاليستهای مفهومی ، نوميناليستها - نامگرايان- میگفتند: ”مفهوم“ اصالت ندارد و مخلوق ذهن است. نامی بيش نيست و متاخر بر چيزهاست. با دركِ نوميناليستی انسان برای دفاع از مفاهيمی كه مخلوقِ خود اوست كسی را نمیكشد يا به بند نمیكشد. دعوا در قرون ميانی بر سر اصالت و عدم اصالت كلیها يا مفاهيم بود. دعوائی كه جدل مفهومی ناميده میشود. پشت اين جدل مفهومی، انسانی بودن يا نبودنِ مفهوم- حقيقت- نقش اصلی را به عهده داشت. (جالب اين جاست كه غير انسانی بودن هردو معنای الهی بودن و يا حيوانی بودن را افاده میكند) و اگر آنگونه كه نوميناليستها معتقد بودند جزء مشخص مقدم بر مفهوم باشد، مشكل پذيرفتن آزادی فردی كمتر میشود. عصر جديد به دعوا يا جدل مفهومی در قرون ميانی پايان میدهد. علامت انديشهی عصر جديد، از دكارت تا كانت، تقسيم بندی مفاهيم به دو دستهی پيشينی و پسينی -پيش و پس از تجربه- است. اين تقسيم بندی را ميتوان ”تحديد حدودِ“ به شيوهی عصر جديد ناميد. يعنی تبديل حقيقت واحد به دو حقيقت. اين دوآليسم از آن جا كه پيش درآمد پلوراليسم در فازهای بعدی مدرنيته است، بنياد موجه انديشهی فلسفی مدرن است. جائی كه در آن نه جسم ”واقعی“ است و نه روح. بلكه هركدام همانیاند كه هستند. پسوند ابهام آفرين "واقعی" است كه به تئوری وحدت خدمت میكند، كه ويژگی آن قائل بودن به امكان رسيدن به حقيقتِ يگانه است. به زبان ساده تر همهی ”واقعی“ها به يك جا ختم میشوند. يعنی تمايزِ يك ” واقعیِ“ چپ از يك ”واقعیِ“ جزمیِ دينی كاملا نسبی است. پس دوباره زنده شدن اسلام يا سوسياليسم يا چپ واقعی ناشی از همان دور زدن عصر جديد است و بازگشت به جدل مفهومیِ قرون ميانی. اما اكنون كه سياست ما در قرون ميانی ريشه دارد، وارد شدن به اين جدل مفهومی گريز ناپذير است.. ما نوميناليستهای مدرن با رئاليستهای مفهومی جديد در يك جدل مفهومی قرار گرفتهايم. چرا كه نمیتوانيم قرون ميانی را پل بزنيم و آن را به آخر نرسانده به عصر جديد وارد شويم.
پردهی دوم: و اين فضای مه آلود
فضای سياسی با رو به فزونی نهادنِ ”تركيبهای مفهومی“ مه آلود میشود. تركيب مفهومی، يك گروه اعتقادی معين را بدور خود جمع میكند. دايرهی تركيبهای مفهومیِ گسترده و وحدت آفرين روز به روز تنگ تر میشود. پس از رئاليسم مفهومی نوبت به ميم-لام رسيد و سپس اسلام انقلابی. امروز ولی نفوذ تركيبهای مفهومی به دايرههای جداگانهی گروهی محدود شده است. مانند كمونيسم انقلابی ، سوسياليسم كارگری و چپ گرا و كارگران انقلابی و تركيبهای ديگری از اين دست. در تركيب مفهومی يك مفهوم فرعی - واژهی پسوند- به مفهوم اصلی كاركرد فرعی میدهد. يعنی نقش فرعی خود را به او تفويض میكند و نقش اصلی را خود بدست میگيرد. و اين با گذراندن مفهوم اصلی از يك فيلتر اعتقادی جديد ممكن میشود. در سوسياليسم انقلابی، سوسياليسم با سوسياليسمهای ديگر خط كشی میكند و اعتقادی تر میشود. اين روندی قهری است چرا كه نبرد بيرونی انقلاب بايد از صافی نبردی درونی بگذرد. خط، خط وحدت است. به تشتت نياز دارد تا خود را به ضرورت وحدت متقاعد كند. وظيفهی مفهوم يا واژهی پسوند، خارج كردنِ مفهوم اول از روند عرفی تكوين موجوديت اوست. تندرویهای گوناگون در انديشهی چپ و مذهبی ثمرهی نفی روند عرفی شدن آنها است. در اصطلاح تركيبیِ ”ملی-مذهبی“ پسوندِ مذهبی چونان مفهومی مفسر، مفهوم اول را اعتقادی تر و غير عرفی تر میكند. در تركيبهائی از اين گونه، تناقض ميان دو مفهوم آشكارتر است. يعنی تناقض در داخل تركيب مفهومی رخ میدهد. در حالی كه در تركيبهای كمونيسم انقلابی و يا سوسياليسم كارگری يا چپ گرا و جز آن، تناقض وجود ندارد ولی هم نوائی عصبی بر آن حاكم است كه تناقض و بحران ژرف در مجموعهی انديشهی چپ را نشان میدهد. تركيبِ مفهومیِ نوع ديگر تركيب دموكراتهای لائيك است كه يك تركيب غير موضوعی است. و ترجمهی آن آزاديخواهانِ عرفی است. تركيبی شخصی كه مفهومها را پشت سر خود میپوشاند. تنها خبرگان میتوانند بدانند كه دموكرات لائيك گونهای هم نهاد آسيائی سوسياليسم دموكراتيك در آلمان است و از انجائی كه خاستگاه مسلكی هردو جريان -در وجه غالب- يكی است مشابهت بيشتر قابل درك است. تنها تفاوت ، تفاوت ميان فرهنگ تقيه و صراحت است. در مدل اروپائی مفهوم تركيبی را با تحول درونی آن به روشنی میتوان ديد. البته تركيب سوسياليسم دموكراتيك نيز تنها در تجربهی عملی در پلوراليسم و تصحيح پايگاه اجتماعی آن از ابهام رها شده است. واژهی دموكرات در تركيب دموكرات لائيك هم نهاد سوسياليسم در تركيب سوسياليسم دموكراتيك است. ولی سوسياليسم در آن پوشيده است و بنابراين به تفسير گسترده نياز دارد. كاركردِ تفسير گسترده، توزيع ابهام در ميان واژههاست. تفسير گسترده در سياست در نهايت به تفسيری يگانه منجر میشود. اما اگر واژهی دموكرات در اين تركيب معنای عرفی خود يعنی آزادی خواه را داشته باشد مشكل اين خواهد بود كه با يك تعارض غير قابل حل - آنتی نومی كانتی- روبرو میشود. يعنی مفهوم آزاديخواه لائيك در برابر آزاديخواه غيرلائيك- مفهوم مخالف خود- میايستد كه تركيبی كاملا موهوم است. تبديل تركيب موضوعی به تركيب غير موضوعی در جامعهای پلوراليستی شايد خالی از اشكال باشد- چون در آن جا دموكراسی پايگاه اجتماعی است و اين رافع بسياری از ابهامهاست- ولی در پلوراليسم. يعنی در جائی كه به روشنی ميتوان سخن گفت، به اين تبديل نيازی نيست . در اروپا تركيبهای مفهومی مانند سوسياليسم دموكراتيك يا دموكرات مسيحی چون پايگاه اجتماعی مدافعين اين تركيبها دموكراسی است، ابهام چندانی بر نمیانگيزند. مفهوم مخالف اين سخن اين است كه در جامعهی استبدادی چون تركيب مفهومی در روند دموكراسی تصحيح نمیشود، تفسير گسترده میشود. آدمی كه در بند تركيب مفهومی است، برای رد مفاهيم مخالف نيز اول آنها را تركيبی میكند. يعنی برای رد دموكراسی، دموكراسی بورژوائی را رد میكند. دموكراسی غير بورژوائی را نيز چون غير طبقاتی است، يعنی چون انتزاعی و مجرد است رد میكند پس باقی میماند دموكراسی اسلامی يا سوسياليستی يا چيزهائی از اين دست. و اين اوج ابهام تركيب مفهومی است. به تازگی در نوشتهای كه از يك نشريهی چپ ترجمه شده بود خواندم كه پلوراليسم نيز، هنگامی كه جامعه در تصرف بازار قرار دارد، شاخصی برای دموكراسی نيست! اين گونه مه آلود كردن فضای سياسی در خدمت رسيدن به حقيقت است. حقيقتی كه در مكانی مطلق و بی زمان سكنا دارد. حقيقتی كه برای پذيرش پلوراليسم بايد بازار را نفی كند. و اين طرفداری از جامعهای بدوی است.
پردهی سوم: پیآمدهای مبارزهی ضد سرمايهداری
در روند جهانی شدن، سرمايه خصلتی امپرياليستی دارد و مبارزهی ضد سرمايهداری يك مبارزهی ضد امپرياليستی است. و از مبارزه ضد امپرياليستی مذهب افراطی سود میجويد. رشد كيفیِ سرمايه به رشد فرهنگ در جامعه و از اين راه به نفی بنياد گرائی در ايران كمك میكند. انقلاب مذهبی در ايران مديون نبود رشد كافی ليبراليسم بود. اين رشد را انديشهی انقلابی و انديشهی مذهبی در يك اشتراك ناآگاهانه تضعيف كردند. تئوری و احساس ضد امپرياليستی جايگزين غير مذهبیِ مخالفت مطلق با شيطان میگردد. و چونان يك پيش فرض و اصل پيشينی و عاملی بيرونی بر تحليلها سايه میافكند و آنها را از خلاقيت تهی میكند. امپرياليسم مفهومی است كه از واقعيت استخراج میشود ولی از آن مستقل میگردد تا به نياز روان و ذهن به چالش با يك مخالفِ مطلق پاسخ دهد و استقلالِ اين مفهوم از واقعيت، تحول در واقعيت را تابع ثابت بودنِ خود در تحليل میكند. برای همين است كه در اردوگاه ضد امپرياليسم ديرگاهی است كه حرفی برای گفتن بجز تكرار گفته شدهها وجود ندارد. حس مخالفت با تجاوز حس شريفی است. ولی ايدئولوژيك كردن اين حس آن را دوگانه و متناقض میكند. از سوئی حس مخالفت با تجاوز است و از سوی ديگر به بند كشيدن اين حس در دايرهی اعتقادی. اين دوگانگی در خدمت وحدت گرائی در انديشهی چپ و مذهبی عمل میكند. - تضادِ حس شريف مخالفت با تجاوز با انديشهی اعتقادی، در كنارِ تضادِ مبارزهی ضد سرمايه داری با رشد فرهنگ و آزادی، بسياری از روشنفكران برجسته را به جائی رساند كه به آزاد انديشی كم بها دادند. درگذشته مبارزهی ضد سرمايه داری تابع تئوری لنينی سرمايه نبود. و از نظر منطقی، امپرياليسم سياسی هر تجاوزی را، از جمله يك تجاوز سوسياليستی را نيز، در بر میگرفت. امروز ولی امپرياليسم خصلت سرمايه داری است و اگر سرمايه داری نفی گردد حاكميت اسلامی در ايران ابدی میشود. اين پروبلماتيك بزرگ مبارزهی ضد سرمايه داری است. به بيان ديگر حاكميت اسلامی در ايران از مبارزهی ضد امپرياليستی از اين رو سود میجويد كه اين مبارزه بر ارزشهائی ثابت در نظامی بسته مبتنی است. ارزشهای ثابتی كه زير سايهی تركيبهای مفهومی هستی میيابند و از اين فضای مه آلود تغذيه میكنند. يكی از نمونههای مبارزهی ضد امپرياليستی اعلاميههای پی در پی پارهای از روشنفكران عليه امپرياليسم به عنوان دشمن مشترك آنان و حاكميت دينی در ايران است كه در آنها مبارزه با جمهوری اسلامی در انبوهی از مه پوشيده میشود. چرا كه رئيس جمهور احمدی نژاد، اين سايهی خردِ آن تنديسِ زمخت، هم به نياز ضد امپرياليستی و هم به توهم ملی پاسخ میدهد. مبارزهی اپوزيسيونِ اعتقادگرا با حاكميت اعتقادی عمر اين حاكميت را طولانیتر میكند. نمیتوان در يك بافت فرهنگی اعتقاد گرائی را دست نخورده نگاه داشت و در بافتی ديگر آن را تضعيف كرد. اين برخلاف اصل تداخل و كنش متقابل نسوج فرهنگی در يك جامعه است.
Universalienstreit -1
Einzelding-2
Begriffsrealismus -3
ناصر كاخساز ارديبهشت ١٣٨٥